۲۷ بهمن ۱۳۹۰

دوخاطره از آن شش روز


  شش روزی را که در تک سلولهای نیمروز سپری کردیم برای هرکدام مان خاطراتی در بر داشت  که دوتا از آنرا برایتان می نویسم.    
    ۱ -یکی از دوستان ما که ماشاء الله فردی متحرک وباهوش بود بخا طر در رفتن از زیر بار اتا قک گرم ونفس گیر چاره ایی اندیشید وخودرا به مریضی زد وتوانست اجازه بیرون ماندن از تک سلول را بگیرد و سپس درادامه تاکتیک خود نیز توانست درمحوطه آن دور بزند واز این طریق خود را با ما نزدیک میکرد تا با ما صحبت کند .
او به این صورت از کنار ما می گذشت ونوع تحقیق وجواب دادن ما را می پرسید وجهت یکسان بودن جوابهای مان  سخن ها را بین ما رد وبدل می کرد و بعد از چند روزی توانست نگهبان آن زندان را نیزتسخیر کرده ودلش را سوی خود جلب کند .
زندان بان دیگر برای ما وبه نفع ما نگهبانی می داد وبرای دوست مان که در محوطه گشت می زد فرصتهایی را فراهم می کرد تا ما باهم به خوبی صحبت کنیم ونوع تحقیق ما یکی با شد وچیزی که در خاطره ام دارم این بود که این دوست ما درحالیکه دستها وپاهایش زنجیر بسته بود ولباس تنش را نیز بیرون کرده بود دوپا دوپا وبا جهش به طرف هرسلولی می آمد وسپس بطرف سلول بعدی دوپا دوپا  می رفت وراهنمائی های لازم را برای مان بازگو می نمود.
2- فردی که از من تحقیق می کرد به نظرم آشنا بود زیرا در خاطرم بود که چند سالی قبل بابرادرش – که فردی متقی وباخدا بود- به خانه او رفته بودیم لذا من باب شناخت را باز کردم  وگفتم که من تورا می شناسم توبرادر فلانی هستی او در یک لحظه جاخورد وبعد از اندکی تامل انکار کرد که برادری با این مشخصات داشته باشد . اویا من رانشناخت چون چند سال از این ماجرا می گذشت ویاهم بگمان غالب خود را به نافهمی زد زیرا چون بعدا اسمش را ازیکی از مسئولین زندان پرسیدم درست همان نامی را یاد آور شد که درذهنم داشتم وسپس برایم ظاهر شد که درست حدس زده بودم .
عجیب این بود که دو برادر از یک خانواده را می دیدم که یکی کاملا پای بند شریعت بوده وخود را وقف خدمت دین کرده بود ودیگری کاملا در تقاطع با آن ودرمزدوری دشمنان دین وناموس مسلمانان شبها وروزهایش را سپری می کرد. وبیشک هادی خداست ومالک ومقلب دلها نیز فقط ذات اوست.

هیچ نظری موجود نیست: